بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
مىآیى، از بازترین پنجره احساس؛ از آن سوى چشمْ انتظارى ما. مىآیى و رداى آسمانىات را بر تنپوش خاکى زمین مىگسترانى. تو از تبار بارانى و همقبیله گل محمدى.
دستانت امتداد آفتاب است و چشمانت سرشار از گل نرگس. اى بلنداى عرفان! هزار جمعه را به یُمن آمدنت آذین بستهایم. تو در کدام جمعه طلوع خواهى کرد؟
سنگفرش خاطراتمان، تقویمهایى است که نیامدن تو را گریه مىکنند. اى مقتداى آب و آیینه! چندین بهار را بى تو به گُل نشستهایم و چندین پاییز را بى تو به غزلخوانى. چشمانمان نیامدنت را پلک مىزنند و دستانمان گَرد و غبار روى پنجره را مىزدایند. دیگر براى از تو گفتن، واژه خودش را کم آورده است.
شمعدانىها چشم انتظار دست آسمانى تواند که بیایى و حسرت آینه را از زلال چهره شان پاک کنى.
ستارهها هم براى آمدنت، امروز و فردا مىکنند. تو را در ابتداى کدام غزل به ظهور خواهیم نشست؟
سالهاست بین ما ایستادهاى، ما را مىبینى و خجالت مىکشى. مىبینى که گناه در میان ما پرسه مىزند و جنایت روى دوشمان نشسته است. مىبینى که دلهامان با سیاهى فاصلهاى ندارند. مىبینى که شیطان، روى قلب ما سایه انداخته است. چقدر بىقراریم براى گناه کردن. چقدر ناتوانیم براى دیدن لبخند خدا. چقدر تنهاییم وقتى که میان ما هستى و تو را نمىبینیم.
سالهاست میان ما ایستادهاى. همه چیز را مىبینى. مىبینى که به لحظهها رحم نمىکنیم. لحظهها را بدون اینکه دریابیم پشت سر مىگذاریم. ما قاتل لحظههاییم. مىبینى که با همه خوبیها درافتادهایم. مىبینى و سر به زیر مىاندازى؛ خجالت مىکشى.
سالهاست که میان ما ایستادهاى و همه چیز را مىبینى و تحمل مىکنى. تو آگاهى. تو از دلهاى بىطاقت ما آگاهى دارى. تو از دلهاى سر به زیر ما که راه آسمان را گم کردهاند آگاهى دارى. از فریادهاى بىصداى ما آگاهى دارى. از روزهاى تکرارى ما، از عمق شبهاى تار ما، از زورق به گل نشسته امیدمان آگاهى دارى. آگاهیهاى تو در همه کوچهها جارى شده است. عرق شرممان را ببین!
روزها مىگذرد و مثل باد مىرود. زمان، اعصاب دلها را خرد کرده و زمین، همینطور سرگیجه دارد و حیران است. از روزهایمان بوى ماندگى مىآید. ما براى یکدیگر یکنواخت شدهایم. چقدر بىمعناییم. چقدر در مشق زندگىمان غلط املایى داریم. یکى بیاید پنجره زنگزده اتاقمان را باز کند. یکى بیاید برنامه روزانهمان را از سر سطر بنویسد. چرا هیچ کس نمىآید روحمان را با خودمان آشتى بدهد. محله را بوى گند برداشته است. حالمان دارد بههم مىخورد.
خجالت مىکشى ولى باید شروع کرد. شرمندهات کردیم، ولى باید کمکمان کنى. سلولهاى بدنمان هم از ما فرارىاند. آنقدر بو مىدهیم که نسیم از کنارمان نمىگذرد و هوا بىحوصله شده است. مُردیم از این همه بىخودى؛ از این همه بوى نا؛ از این همه ناآگاهى. با همه ماندگى و نادانىام، باز هم تو را مىجویم. تو را که صبرت زمان را انگشت به دهان کردهاست. سلام بر صبرت. سلام بر آگاهى است. سلام بر آمدنت!
تو ای روشنای سحر می رسی
ز خورشید آیینــــه تر می رسی
به دیوارهــــــا ، یاس گل می کند
تو ای روح باران ! مگر می رسی ؟
دل باغ مانده ست لبریز شـــــوق
که در فصل زخم و تبر می رسی
نمـــــاز شقایق تماشای توست
ز کعبه تو ای سبز تر می رسی
تو با مصحــــف روشن فاطمــــــه
تو با ذوالفقــــــار پدر می رسی ...
این باران که ببارد
چشمان ما در باران که باز شود
سپیده دم، نمازتان قضا نخواهد شد
من نام این سپیده را در جدول اوقات شرجى دیدهام
پس مادر، ساعت را بیدار مىکند
زیر سماور را روشن مىکند
مادر مىداند جمعهها مشق بچهها بیشتر است
بچهها را براى مدرسه صدا مىزند
چاى مىدهد
چکمههاى پدر را در گنجه، پنهان مىکند تا زیر باران خیس نشوند
مادر چکمههاى پدر را هر روز در گنجه پنهان مىکند
ولى نمىداند
این جمعه موهایش را شانه که بزند
برف نمىبارد
باران مىبارد
باران که ببارد، اطلسىها دهانشان را باز مىکنند
این گلدان، مدتهاست از کنار پنجره تکان نمىخورد.
این سپیده که بتابد
ـ چشم ستارگان کور ـ
پرده را کنار مىزنم
تا آسمان، روى تختخواب سفیدم دراز بکشد
نیمههاى روحم را یکى مىکنم
تا روحم کنار پنجره، آفتاب ارتماسى بگیرد
بگذار بگویم
من یازده بار در اضطراب این پنجره چاى خوردم
و یازده بار، برگ کوچک چاى را دیدم که در سطح استکان مىلرزید
سفره را که پهن کردم
آسمان، چشمانم را بلعید
من صداى سرفه آسمان را شنیدم
مادر با شنیدن هر سرفه، منتظر سوغات بود
ساعت، چشمان مادر را دور زده بود
ساعت کوچکم سر از پاى نمىشناسد، با پاى لنگ تا سر ساعت مىدود
ساعت کوچک، تنها دلخوشىِ شبتابهایى است که در خلوت گیج اتاق، دوازده نفس طواف مىکند.
خسته که مىشود
سرفه که مىکند
چاى دم کشیده
و ذهن اتاق، دیگر به شبتابها فکر نمىکند.
خواهید دید
از این سپیده تا این سپیده، یازده پرده به صحنه خواهد رفت
در هر پرده، مردى است که نخواهید دید
از این سطر تا این سطر، یازده غزل سروده خواهد شد
و در هر غزل، ردیفى است که نخواهید شنید
از این کتاب مقدس تا این کتاب مقدس، یازده آیه نازل خواهد شد
در هر آیه بشارتى است که نخواهید خواند
و
از این آفتاب ملایم زمستانى تا این آفتاب ملایم زمستانى، یازده خورشید خواهد گرفت
و با هر کسوف، نمازى است که نخواهید گذارد
اما
شما مىتوانید آواز برگهاى بید را
در این آفتاب ملایم زمستانى
از لابهلاى رقص باله بشنوید
(و در این همه، نشانههایى است براى خردپیشگان)
پس شما خواهید دید
و در کتاب مقدس خواهم نوشت
این سپیده که بزند
مرد، شما را به صحنه مىبرد
و تمام آیات را نماز مىگذارد
آن وقت
ناقوس کلیسا
نت دوازدهم را بىپرده خواهد نواخت.
این بار هم نیامده بودی سر قرار
گفتی : « اگر که عاشقمی ، کو نشانه ات ؟ »
من عاشقم ( نشان به همین قلب بی قرار )
بر روی ریل های زمان خیره مانده ام
شاید تو را بیاورد از راه ، یک قطار
حرف دلم عصارة این چند واژه است
تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟
تقویم ها نبود ِ تو را ناله می کنند
در سال های ساکت و بی روح و مرگبار
تقویم ، بی تو هر چه که باشد ، قشنگ نیست
فرقی نمی کند ( چه زمستان و چه بهار )
حتی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند
مرزی نمانده بین جهان ، جبر ، اختیار
دنیا پُر است از همة چیزهای شوم
از هر چه اتفاق عبث ، تلخ ، ناگوار
از زندگی به شیوة حیوان ولی modern
یعنی که کار ، پول ، هوس ، کار ، کار ، کار...
از « ism » های پر شده از پوچ ِ پوچ ِ پوچ
از طرز فکرهای طرفدار انتحار
از هر چه ریشه اش به حقیقت نمی رسد
از ماسک های چهره نما ، اسم مستعار
از جنگ های خانه برانداز و بی دلیل
از قتل عام ، بمب ، ترور ، چوبه های دار
دنیا شبیه بشکة باروت ،شب به شب
نزدیک می شود به عدم ، مرگ ، انفجار
یعنی که می رسی و جهان پاک می شود
از هرچه جسم فاسد و اشباح نا به کار
آن وقت با دو دست ِ خودت پخش می کنی
دربین تشنگان جهان ، سیب ِ آبدار
حرف دلم عصارة این چند واژه است :
تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟
این شعر اگرچه قابلتان را نداشته
آقا ! فقط قبول کنیدش به یادگار
اصلاً برای اینکه بفهمم چه گفته ام
انگشت روی مصرع دلخواه خود گذار :
- یک شعر عاشقانه که می خوانی اش
و یا
- یک مشت درد دل که نمی آیدت به کار .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
درباره خودم
آوای آشنا
اشتراک