سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 تعداد کل بازدید : 87540

  بازدید امروز : 0

  بازدید دیروز : 0

چشمی کنار پنجره ی انتظار . . .

 
تدبیر پیر را از دلیرى جوان دوست‏تر مى‏دارم . [ و در روایتى است ] از حاضر و آماده بودن جوان براى کارزار . [نهج البلاغه]
 
نویسنده: اشک هجران ::: جمعه 86/6/23::: ساعت 11:12 صبح

مى‏آیى، از بازترین پنجره احساس؛ از آن سوى چشمْ انتظارى ما. مى‏آیى و رداى آسمانى‏ات را بر تن‏پوش خاکى زمین مى‏گسترانى. تو از تبار بارانى و هم‏قبیله گل محمدى.

دستانت امتداد آفتاب است و چشمانت سرشار از گل نرگس. اى بلنداى عرفان! هزار جمعه را به یُمن آمدنت آذین بسته‏ایم. تو در کدام جمعه طلوع خواهى کرد؟
سنگ‏فرش خاطراتمان، تقویم‏هایى است که نیامدن تو را گریه مى‏کنند. اى مقتداى آب و آیینه! چندین بهار را بى تو به گُل نشسته‏ایم و چندین پاییز را بى تو به غزلخوانى. چشمانمان نیامدنت را پلک مى‏زنند و دستانمان گَرد و غبار روى پنجره را مى‏زدایند. دیگر براى از تو گفتن، واژه خودش را کم آورده است.

شمعدانى‏ها چشم انتظار دست آسمانى تواند که بیایى و حسرت آینه را از زلال چهره شان پاک کنى.

ستاره‏ها هم براى آمدنت، امروز و فردا مى‏کنند. تو را در ابتداى کدام غزل به ظهور خواهیم نشست؟


 
نویسنده: اشک هجران ::: یکشنبه 86/6/4::: ساعت 7:35 صبح
 

سالهاست بین ما ایستاده‏اى، ما را مى‏بینى و خجالت مى‏کشى. مى‏بینى که گناه در میان ما پرسه مى‏زند و جنایت روى دوشمان نشسته است. مى‏بینى که دلهامان با سیاهى فاصله‏اى ندارند.  مى‏بینى که شیطان، روى قلب ما سایه انداخته است. چقدر بى‏قراریم براى گناه کردن. چقدر ناتوانیم براى دیدن لبخند خدا. چقدر تنهاییم وقتى که میان ما هستى و تو را نمى‏بینیم.

سالهاست میان ما ایستاده‏اى. همه چیز را مى‏بینى. مى‏بینى که به لحظه‏ها رحم نمى‏کنیم. لحظه‏ها را بدون اینکه دریابیم پشت سر مى‏گذاریم. ما قاتل لحظه‏هاییم. مى‏بینى که با همه خوبیها درافتاده‏ایم. مى‏بینى و سر به زیر مى‏اندازى؛ خجالت مى‏کشى.

سالهاست که میان ما ایستاده‏اى و همه چیز را مى‏بینى و تحمل مى‏کنى. تو آگاهى. تو از دلهاى بى‏طاقت ما آگاهى دارى. تو از دلهاى سر به زیر ما که راه آسمان را گم کرده‏اند آگاهى دارى. از فریادهاى بى‏صداى ما آگاهى دارى. از روزهاى تکرارى ما، از عمق شبهاى تار ما، از زورق به گل نشسته امیدمان آگاهى دارى. آگاهیهاى تو در همه کوچه‏ها جارى شده است. عرق شرممان را ببین!

روزها مى‏گذرد و مثل باد مى‏رود. زمان، اعصاب دلها را خرد کرده و زمین، همین‏طور سرگیجه دارد و حیران است. از روزهایمان بوى ماندگى مى‏آید. ما براى یکدیگر یکنواخت شده‏ایم. چقدر بى‏معناییم. چقدر در مشق زندگى‏مان غلط املایى داریم. یکى بیاید پنجره زنگ‏زده اتاقمان را باز کند. یکى بیاید برنامه روزانه‏مان را از سر سطر بنویسد. چرا هیچ کس نمى‏آید روحمان را با خودمان آشتى بدهد. محله را بوى گند برداشته است. حالمان دارد به‏هم مى‏خورد.

خجالت مى‏کشى ولى باید شروع کرد. شرمنده‏ات کردیم، ولى باید کمکمان کنى. سلولهاى بدنمان هم از ما فرارى‏اند. آن‏قدر بو مى‏دهیم که نسیم از کنارمان نمى‏گذرد و هوا بى‏حوصله شده است. مُردیم از این همه بى‏خودى؛ از این همه بوى نا؛ از این همه ناآگاهى. با همه ماندگى و نادانى‏ام، باز هم تو را مى‏جویم. تو را که صبرت زمان را انگشت به دهان کرده‏است. سلام بر صبرت. سلام بر آگاهى است. سلام بر آمدنت!

 


 
نویسنده: اشک هجران ::: یکشنبه 86/6/4::: ساعت 7:35 صبح

 

تو ای روشنای سحر می رسی

ز خورشید آیینــــه تر می رسی

به دیوارهــــــا ، یاس گل می کند

تو ای روح باران ! مگر می رسی ؟

دل باغ مانده ست لبریز شـــــوق

که در فصل زخم و تبر می رسی

نمـــــاز شقایق تماشای توست

ز کعبه تو ای سبز تر می رسی

تو با مصحــــف روشن فاطمــــــه

تو با ذوالفقــــــار پدر می رسی ...

 


 
نویسنده: اشک هجران ::: جمعه 86/3/11::: ساعت 10:53 صبح

سپیده

(1)

این باران که ببارد

چشمان ما در باران که باز شود

سپیده دم، نمازتان قضا نخواهد شد

من نام این سپیده را در جدول اوقات شرجى دیده‏ام

پس مادر، ساعت را بیدار مى‏کند

زیر سماور را روشن مى‏کند

مادر مى‏داند جمعه‏ها مشق بچه‏ها بیشتر است

بچه‏ها را براى مدرسه صدا مى‏زند

چاى مى‏دهد

چکمه‏هاى پدر را در گنجه، پنهان مى‏کند تا زیر باران خیس نشوند

مادر چکمه‏هاى پدر را هر روز در گنجه پنهان مى‏کند

ولى نمى‏داند

این جمعه موهایش را شانه که بزند

برف نمى‏بارد

باران مى‏بارد

باران که ببارد، اطلسى‏ها دهانشان را باز مى‏کنند

این گلدان، مدت‏هاست از کنار پنجره تکان نمى‏خورد.

(2)

این سپیده که بتابد

ـ چشم ستارگان کور ـ

پرده را کنار مى‏زنم

تا آسمان، روى تخت‏خواب سفیدم دراز بکشد

نیمه‏هاى روحم را یکى مى‏کنم

تا روحم کنار پنجره، آفتاب ارتماسى بگیرد

بگذار بگویم

من یازده بار در اضطراب این پنجره چاى خوردم

و یازده بار، برگ کوچک چاى را دیدم که در سطح استکان مى‏لرزید

سفره را که پهن کردم

آسمان، چشمانم را بلعید

من صداى سرفه آسمان را شنیدم

مادر با شنیدن هر سرفه، منتظر سوغات بود

ساعت، چشمان مادر را دور زده بود

ساعت کوچکم سر از پاى نمى‏شناسد، با پاى لنگ تا سر ساعت مى‏دود

ساعت کوچک، تنها دلخوشىِ شب‏تاب‏هایى است که در خلوت گیج اتاق، دوازده نفس طواف مى‏کند.

خسته که مى‏شود

سرفه که مى‏کند

چاى دم کشیده

و ذهن اتاق، دیگر به شب‏تاب‏ها فکر نمى‏کند.

(3)

خواهید دید

از این سپیده تا این سپیده، یازده پرده به صحنه خواهد رفت

در هر پرده، مردى است که نخواهید دید

از این سطر تا این سطر، یازده غزل سروده خواهد شد

و در هر غزل، ردیفى است که نخواهید شنید

از این کتاب مقدس تا این کتاب مقدس، یازده آیه نازل خواهد شد

در هر آیه بشارتى است که نخواهید خواند

و

از این آفتاب ملایم زمستانى تا این آفتاب ملایم زمستانى، یازده خورشید خواهد گرفت

و با هر کسوف، نمازى است که نخواهید گذارد

اما

شما مى‏توانید آواز برگ‏هاى بید را

در این آفتاب ملایم زمستانى

از لابه‏لاى رقص باله بشنوید

(و در این همه، نشانه‏هایى است براى خردپیشگان)

پس شما خواهید دید

و در کتاب مقدس خواهم نوشت

این سپیده که بزند

مرد، شما را به صحنه مى‏برد

و تمام آیات را نماز مى‏گذارد

آن وقت

ناقوس کلیسا

نت دوازدهم را بى‏پرده خواهد نواخت.

 


 
نویسنده: اشک هجران ::: جمعه 86/2/14::: ساعت 12:19 عصر

 

( مثل همیشه ) هیچ به روی خودت نیار

این بار هم نیامده بودی سر قرار

گفتی : « اگر که عاشقمی ، کو نشانه ات ؟ »

من عاشقم ( نشان به همین قلب بی قرار )

بر روی ریل های زمان خیره مانده ام

شاید تو را بیاورد از راه ، یک قطار

حرف دلم عصارة این چند واژه است 

تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟

تقویم ها نبود ِ تو را ناله می کنند

در سال های ساکت و بی روح و مرگبار

تقویم ، بی تو هر چه که باشد ، قشنگ نیست

فرقی نمی کند ( چه زمستان و چه بهار )

حتی تمام فلسفه ها بی تو مبهم اند

مرزی نمانده بین جهان ، جبر ، اختیار

دنیا  پُر  است از همة چیزهای شوم

از هر چه اتفاق عبث ، تلخ ، ناگوار

از زندگی به شیوة حیوان ولی modern

یعنی که کار ، پول ، هوس ، کار ، کار ، کار...

از « ism   » های پر شده از پوچ ِ پوچ ِ پوچ

از طرز فکرهای طرفدار انتحار

از هر چه ریشه اش به حقیقت نمی رسد

از ماسک های چهره نما ، اسم مستعار

از جنگ های خانه برانداز و بی دلیل

از قتل عام ، بمب ، ترور ، چوبه های دار

دنیا شبیه بشکة باروت ،‌شب به شب

نزدیک می شود به عدم ، مرگ ، انفجار

یعنی که می رسی و جهان پاک می شود

از هرچه جسم فاسد و اشباح نا به کار

آن وقت با دو دست ِ خودت پخش می کنی

دربین تشنگان جهان ، سیب ِ آبدار

حرف دلم عصارة این چند واژه است :

تا کیْ شکست ، خرد شدن ، بغض ، انتظار ؟

این شعر اگرچه قابلتان را نداشته

آقا ! فقط قبول کنیدش به یادگار

اصلاً برای اینکه بفهمم چه گفته ام

انگشت روی مصرع دلخواه خود گذار :

-                          یک شعر عاشقانه که می خوانی اش

و یا

- یک مشت درد دل که نمی آیدت به کار .

 


 
 
 
 

موضوعات وبلاگ

 

درباره خودم


چشمی کنار پنجره ی انتظار . . .

اشک هجران
بـــــیا بـــی تــو بــهارانم خزانــه -:- بـــــیا تـا قُـــمریان خــوانند ترانه -:- بـــــیا که بلبلان بی تو خموشند -:- غـــزل خوانان ز تو دارند نشانــه -:- بـــــیا تا از خزان ، فارغ شود باغ -:- چو گیرد ، شاخسارش را جوانـه -:- بــــیا جانا ! تو در دل آشیان گـیر -:- که بی رویَت خراب است آشیانه -:- بیا ای سروْ قد ! کن قامتم راست -:- قــدم از هجر رویت ، شد کمانـه -:- بــــیا زخم دلم را مرهمی نِــــه -:- کـه می رنجد ز درد این زمانـــه -:-
 

حضور و غیاب

 

آوای آشنا

 

فهرست موضوعی یادداشت ها

 

بایگانی

 

اشتراک